کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

یک دسته گل

یک دسته گل

پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل‌ها بر نمی‌داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می‌دانم از این گل‌ها خوشت آمده است.

به زنم می‌گویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می‌شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله‏ های اتوبوس پایین می‌رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می‌شد!

 



نظرات شما عزیزان:

حبیب
ساعت16:00---29 فروردين 1391
خیلی جالب ومعنی دار بود خیلی خوشحال شدم از این پر زوق بودن شما واستون آرزوی موفقیت می کنم

هانیه
ساعت19:52---28 فروردين 1391


سوگند
ساعت17:59---28 فروردين 1391
خیلی قشنگ بود.اشکم دراومد
منم آپم بیا


mina
ساعت14:07---28 فروردين 1391
دعایت میکنم هر شب به عطر میخک و مریم / الهی در دلت هرگز نباشه غصه و ماتم .

ممنون كه بهم سر زدي دوست عزيز


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:یک دسته گل,داستان دسته گل,عشق همیشه, ] [ 8:30 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]